شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

یک هفته گذشت

  پسر گلم می خوام برات از این یک هفته ای که گذشت بگم: شب اول که بیمارستان موندیم و شب اصلا خوب نخوابیدی دائما شیر می خوردی و نق می زدی با وجود اینکه من شب قبلش اصلا نخوابیده بود(از شب تا صبح درد کشیدم تا تو دنیا بیای)اون شبم حدود 1ساعت خوابیدم.شب دوم خونه خودمون بودیم و باز هم مانند شب اول تو فقط گریه می کردی و می می می خوردی(البته شیر من خیلی خیلی کم بود)باز هم تا صبح بیدار بودم و در پی آروم کردن تو.شب سوم دیگه مامان داشت از بیحالی ضعف می کرد قدرت خندیدن هم نداشت با این حال همش فکر تو بودم و اینکه دوباره شب میشه و گریه هات شروع میشه در طول روز خوب بودی شاید روزها آروم کردنت برام راحت تر بود و شب بی طاقت می...
15 آبان 1391

پایان بارداری

پسرم امروز باز وقت دکتر داشتم.گفت دیگه صبر جایز نیست چون فشارم 13روی 9بود و دفع پروتینم هم به قول خانم دکتر لب مرز.خانم دکتر گفت تا عصری صبر کنم و روغن کرچک بخورم اگر درد زایمان شروع شد که زودی برم بیمارستان در غیر اینصورت آمپول فشار بزنن اگر خدا خواست و بدنیا اومدی که هیچ وگرنه باید سزارین بشم توکل به خدا امیدوارم هرچی صلاحمونه همون بشه.البته باید ببینیم نظر کادر پزشکی بیمارستان هم همینه آخه دکترم تو اون بیمارستان کار نمی کنه.دوست داشتم یک هفته باقی مونده هم باهم سپری می کردیم ولی گویا صلاح نیست.(راضیم به رضای خدا) دوستان خوبم برای من و پسرم دعا کنید.     جهت اطلاع دوستان خوبم:بیمارستان رفتیم ازم آزم...
3 آبان 1391

انتظار شیرین

سلام فینگیلی مامان خوبی پسرم.قطعا خوبی چون خداروشکر ورجه ورجهات نشون دهنده خوب بودنته قبل از اینکه خودم به این روزهای پایانی نزدیک بشم هر زن بارداری رو میدیدم از این روزهای آخر شاکی بود اینکه چقدر دیر میگذره و چقدر شرایطشون سخت شده و به منم می گفتن منتظر همچین روزهایی باش .اما مامانی اصلا همچین چیزی برای من اتفاق نیوفتاد این روزها داره خیلی زود می گذره از طرفی خیلی دوست دارم هر چه زودتر بغلت کنم، ببوسمت، نوازشت کنم، بوی تنتو حس کنم از یه طرف دوست ندارم از دل مامانی بیای بیرون ! دچار یه جور حس دوگانه شدم. این روزها همه دوست و آشنا منتظر بدنیا اومدن تو هستن و هر لحظه گوش بزنگ و دائم از خودم،مامانی و خاله می پرسن آر...
2 آبان 1391

آخرین روزهای منو پسرم

پسر عزیزم امشب منو بابایی کلی از اتاقت و وسایلهای قشنگت فیلم و عکس گرفتیم و منو بابایی برات تو فیلم حرف زدیم از لحظات زیبای با تو بودن(وقتی تو دل مامانی بودی)گفتیم،وسایل و لباسهای قشنگتو بهت نشون دادیم و گفتیم که چقدر بی تاب دیدن روی ماهت هستیم. خواستیم با این کار یادگاری کوچکی از ما داشته باشی که وقتی بزرگ شدی با لذت بهشون نگاه کنی. یکی از این عکسهارو هم(که تو هنوز تو دل مامانی هستی) به یادگار تو وبلاگت گذاشتم. شاهزاده پاییزی ما بیا و پاییز ما رو بهاری کن،پاییز امسال ما با و جود تو، قشنگترین و بیادماندنی ترین پاییز عمرمان خواهد بود. ...
30 مهر 1391
1